جای خالی....
با فشار جمعیت از در سالن خارج می شوم…
موقع ورودم تقریبا نیمی از سالن پر شده بود، ابتدا خطبه وبعد نماز دو رکعتی جمعه را خواندند. مجری گفته بود بمانید بعد از نماز عصر دسته جمعی دعای فرج بخوانیم، من هم ماندم، مثل اکثر آدم هایی که آنجا بودند، با پخش شدن صوت زیبای دعا، همهمه ی مردم تبدیل به همخوانی شد..
… العجل… العجل… العجل… .
صلواتِ بعد از دعا هنوز تمام نشده، جمعیت به یکباره تصمیم به خروج گرفتند.
نگاهی به اطرافم انداختم فضای مصلی یک چند ضلعی دایره مانند است ،وسط هر ضلع یک درب وجود دارد، از آن مدل درب هایی که هم پنجره است و هم در، با رنگ سبز پسته ای، و قوس زیبایی بالای آن.
همه درب ها باز بودند به جز آنها که پشت آن کولر آبی بزرگی گذاشته بودند و کانال کولر از آن خارج شده بود
یکی از درها سمت چپ من قرار داشت، سمت راست پرده ای شکلاتی رنگ، این دایره بزرگ را به دو نیم دایره تقسیم می کرد ، البته قسمت آقایان بزرگتر بود و نیم دایره ها قرینه نبودند. مانیتور های بزرگی در هر طرف وجود داشت که تصویر مظلومیت کودکان غزه را نشان میداد.
دعای فرج را ایستاده خوانده بودیم بعد از آن طبق معمول رو به قبله ایستادم دستم را روی سینه گذاشتم و زمزمه کردم :
السلام علیک یا بقیه الله..
السلامعلیکیااباصالحالمهدی..
السلام علیک و رحمهالله و برکاته..
با گفتن جمله آخر به نشانه احترام کمی خم شدم. میدانم که مرا میبینند، به همه اعمال من احاطه دارند و این قلبم را آرام میکند لبخند میزنم..
نگاهم به در های مقابلم می افتد، جمعیت زیادی مقابل آنها ازدحام کرده اند، برمیگردم، درهای انتهای سالن بهتر بود و سریع تر میتوانستم خارج شوم.
سلانه سلانه به سمت در میرفتم و فکر میکردم حالا با این همه جمعیت چگونه کفش هایم را زمین بگذارم. آخر از آن کفش های بدقلق است ، تنها راه پوشیدنش، این است که بنشینم و پاشنه آن را بکشم..
رسیدم جلو در همهمه زیادی بود، بعضی ها با هم احوال پرسی میکردند، بعضی با بچه هایشان کلنجار میرفتند که این دفعه ی آخری است که تو را با خود می آوردم، از همان تهدیدها ی همیشگیِ مامان ها که هیچوقت هم آن را عملی نمیکنند.
آقایی در بلندگو اعلام میکرد، دختری به نام… گم شده و برای تحویل او به اتاق صدا بیایید و هرچند دقیقه نام کودکان گم شده به روزرسانی میشد.
به هر جان کندنی بود کفش های بدقلق را میپوشم و وارد حیاط مصلی میشوم
به سمت درب خروجی بانوان حرکت میکنم ، نزدیک درب خروجی صندوق های کمک به غزه گذاشته اند ، دختر خانومی کنار میز محصولات ارگانیک میفروشد کلوچه های زنجبیلی، سوهان عسلی و…
از کنار همه آنها میگذرم و از حیاط مصلی خارج میشوم
از قبل با خودم قرار گذاشته بودم بعد از نماز جمعه به خانه مادر همسرم بروم و به او سر بزنم، تا خانه یشان پیاده ده دقیقه راه است.
اما قبل از نماز که با اون تماس گرفته بودم گفته بود به خارج از شهر رفته است.
تا خانه پدرم یک ساعت پیاده راه دارم، اخم میکنم و لب میچینم،
دیگر رمقی برایم نمانده …
صبح خواهرم مرا درمیدان امام حسین ع پیاده کرد و من مجبور شدم مسیر زیادی را از خیابانی طولانی به سمت میدان زند بروم. در واقع، آنجا محل تجمع بود؛ بعد از آن هم، همراه جمعیت شعار گویان تا مصلی آمدیم.
به سمت خیابان اصلی میروم، آخر درب وردی بانوان در خیابان فرعی قرار دارد.
پیاده رو خاکی و پر رفت آمد است، با چادرم جلو دهانم را میگیرم تا مبادا غبار زیاد روزه ام را باطل کند.
از دور چشمم به ایستگاه و دو اتوبوس سفید و زرد می افتد.
همه ی توانم را جمع می کنم تا با سرعت بیشتری حرکت کنم، بدون توجه به صدای بوق ماشین ها به آن طرف خیابان می رسم.
نمیدانم کدام خط به سمت خانه ی پدر میرود،فقط فهمیدم اتوبوس سفید سرویس دانشگاه هست و آن یکی از جمعیت زیاد در حال انفجار؛ با این حال از آخرین نفری که روی پله ایستاده و مشخص است خودش را به زور جا کرده، پرسیدم از کدام مسیر میرود؟ و او فقط میدانست مقصد شهرک است اما مسیر مشخص نبود.
از فکر اینکه مثل پارسال از اتوبوس جا بمانم و پیاده برگردم، مصمم تر میشوم.
در حالی که اطرافم را نگاه می کنم دو اتوبوس جدید می آید و پایین تر می ایستد ،
پا تند می کنم و امیدوارانه به سمت آنها میروم. آقایی جوان روی پله ایستاده است، شبیه شاگرد شوفر ها، از او می پرسم مسیر کجاست
_خط هفته خانم میره شیرا، قلوه، هویزه، سی هزار متری و..
با شنیدن سی هزار متری چشمانم برق می زد و دیگر نمیشنوم چه میگوید…
از قسمت بانوان سوار میشوم. اتوبوس سفید رنگ است، ازین مدل جدید ها که در خط بی ار تی مشهد دیده بودم.
بعضی خانم ها در قسمت مردانه نشسته اند اما من ترجیح میدهم سرپا بیاستم. اتوبوس پر میشود و حرکت میکند. دستم را به میله زرد رنگ اتوبوس میگیرم تا اهرم اطمینانی باشد.
دهانم خشک شده است، زبانم نمیچرخد حرف بزنم، هوا گرم است و جمعیت فشرده درون اتوبوس حالم را بدتر میکند، با قدرت بیشتر میله را میگیرم تا مبادا از بیحالی، کف اتوبوس ولو شوم.
توجهم جلب میشود… گوشم را میدهم به حرف های چند خانم میانسال، مشخص است با هم دوست هستند.
بحثشان در مورد این است که چرا این همه ماشین خالی یا با یکی دو سرنشین، بقیه را که وسیله ندارند نمیرسانند، مگر چه ضرری به آنها میرسد، همان مسیر خودشان است و بنزین اضافه که نمیسوزانند و خرج اضافه نمیشود. اما خیری به مسلمان روزه دار برسانند، چقدر ذخیره آخرتشان میشود.
یکی از خانم ها پشت چشمی نازک میکند و با با پوزخندی گوشه ی لبش میگوید شاید میترسند درب ماشینشان فرسوده شود اگر یک بنده خدایی در را باز کند و بنشیند.
بقیه حرف هایشان را نشنیدم. به یاد حرف های حاج آقا افتادم که میگفت امام زمان در نامه ای به شیخ مفید رمز ظهور را همدلی و صفا میان مؤمنین بیان کرده اند. نکند همدلی ما فقط در حد شعار باشد و ظهور را به تاخير بیاندازد. نکند…
از پنجره ی اتوبوس، چشمم می افتاد به ماشین هایی که در خروجیِ میدان مصلی، انگار بهم چسبیده اند و با سرعت خیلی کم حرکت میکنند،
راست میگفتند اکثر آنان جای خالی داشتند…
م.علوی